روزی بود و روزگاری. یک شهری بود که در آن مغازه هایش جابه جایی بودند و یک اسمی بالای تابلویشان زده بودند،ولی شغلشان یک جور دیگر بود؛مثلاً اگر بالای تابلوی یکی از مغازه ها{میوه فروشی}نوشته بود،شغل اصلی شان [مرکز تعمیرات کامپیوتر] بود!!مردم هم که این را نمیدانستند،فقط به تابلو ها توجّه میکردند و وقتی که میخواستند به میوه فروشی بروند،به مرکز تعمیرات کامپیوتر می رسیدند و درخواست میوه جات میکردند ولی اشتباه گرفته بودند!!!مثلاً وقتی میخواستند به مرکز تعمیرات کامپیوتر بروند،به میوه فروشی میرسیدند و به میوه فروش میگفتند که گوشیم رو درست کن ولی میوه فروش میگفت:شما اینجارو اشتباه گرفتین؛اگه به زور میخواین اینجا گوشیتون رو درست کنم،گوشیتون رو زیر هندونه ها بذارید،وقتی خوردِخاکِشیر شد بردارینش فوقش درست میشه دیگه.آب هندونه میره توش بعد هم درست میشه.!!!»بعد هم مشتری همین کاررا کرد ولی بعد از ده دقیقه ماندن زیر هندونه،وقتی  مشتری هندونه را از روی گوشی اش؛فقط پودر خاکشیر دید و گوشی اش نابود شده بود!واقعاً تعمیرات الان تعمیرات عجیبی داره!!هر مغازه ای که میرفتند یک مغازه ای بود که  تابلوی آنه یک چیز بود ولی درون خود مغازه یک شغل دیگر درحال اجرا بود!.مردم شهر هم که ذهن حفظ کردن اینهمه تابلو و مغازه ی جابه جا را نداشتند،همیشه به مغازه های اشتباه میرفتند ولی هیچ و قت هم نیاز هایشان برطرف نمیشد مگر اینکه حسابی دنبال مغازه ی مورد نظرشان بگردند ولی مردم این شهر ،حال این کارهارا نداشتند و به همان خدمات اشتباهی و عجیب و غریب،راضی بودند.مردم که مانده بودند چرا مغازه های شهر تابلوهایش با درون خود مغازه فَرق دارد،یک روز به شهرداریِ شهر رفتند تاکه دلیل این ماجرا را از او بپرسند.وقتی که مردم شهر به دفتر شهرداری  رفتند و این سوال را از شهردار پرسیدند،شهردار هم گفت:من هم خبر ندارم که چه خبراست.فردا می آیم به شهر مشکل و را برطرف میکنم.»مردم هم گفتند:تو که شهردار هستی هم از این ماجرا خبر نداری؟؟»و بعد هم رفتند.فردا شد.وقتی که همه ی مغازه ها باز شدند،شهردار به شهر رفت و خودش هم که ظاهرِ شهر را دیده بود،حسابی تعجّب کرده بود،تَک به تَک به سراغ مغازه ها رفت و این دلیل را از مغازه دار ها پرسید؛ولی مغازه دار ها هم دلیل این سئوال را نمیدانستند و میگفتند که خودتان به ما گفتید که اینگونه عمل کنیم.شهردار که خودش هم که مغزش گیرکرده بود چرا مغازه های شهرش،تابلوهایشان بر خلاف مغازه ی اصلی شان است،به سراغ شهردار های سابق شهرش رفت و این ماجرا را برای آنها تعریف کرد ولی آنها هم جواب دادند ماهم از این ماجرا خبر نداریم.شهردار که دیگر داشت نابود میشد،به نزد شهردار های خیلی اسبق شهرش رفت و این ماجرا را هم برای آنها توضیح داد،ولی جواب آنها متفاوت بود.جواب آنها این بود:اوّل که اسم شهر مغازه های جابه جا نبود.ولی ماهم از این ما جرا خبر نداریم و شاید از اوّل که ما شهردار بودیم،عادت مغازه های شهر اینگونه بوده وما هیچ خبری نداشتیم.با اینکه شهردار بودیم!»شهردار الان شهرِ مغازه های جابه جایی  هم که مانده بود به پیش چه کسی برود تا آن  کس ماجرا را بداند؟؟شهردار فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد،تا که یک فکری به ذهنش رسید.به فکرش این رسید که همه ی تابلو ها را از بالای مغازه ها بِکَنَد و مغازه ها بدون تابلو باشند.و یک روز که میخواست همین کار را بکند،مغازه دار ها اعتراض کردند و گفتند:چرا میخواهی این کار را بکنی؟داشتیم خوش میگذراندیم ها خیلی خوب بود!همون خدمات اشتباهی که مردم میدادیم خودمان خنده مان میگرفت چرا به اینجا مراجعه کردند ولی اشتباه کردند.بعد هم مغازه هایمان تابلو نداشته باشد که دیگر مردم قاطی میکنند که باید به کدام مغازه بیایند تا آن چیزی که میخواهند را به دست بیاورند.پلاک هم که هنوز برایمان نَزَدی.حداکثر بذار همینجوری خوش بگذرونیم.!»شهردار هم که از این جواب مغازه دار ها خنده اش گرفت،درجواب به آنها گفت:الان من پلاک بزنم براتون،مردم شهر مگه عدد پلاک هارا حفظ میکنند؟؟؟بعد هم خوش میگذرانید که مثلا یکی از مردم به میوه فروشی برای تعمیر گوشی اش میرود و گوشی اش زیر هندونه خوردِخاکشیر میشه؛این هم شد خوش گذرانی؟؟»شهردار که این حرفها را به مغازه دار ها گفت،خودش هم خنده اش میگرفت که ماجرا از چه قرار است برخلاف اینکه باید جدّی باشد؛ولی خودش هم بعد از اتمام حرفش،حسابی به حرف خودش میخندید چونکه به عقل مردمش هم فکری عجیب و غریب کرده بود و البته خدمات اشتباهی!!مغازه دارها ه گفتند:خُب اینکه خیلی خوبه.خدمات اشتباهی.البته با این عَقلی که مردم شهر ما دارند،اِمکان نداره که بتونن این همه اسم فروشگاه و پلاک هارو حفظ کنن.حالا آقای شهردار بذار همینجوری اوضاع پیش بره یا حداقل از شهرداران اسبق این شهر رضایت بگیر و البته ما مغازه دار هاهم باید راضی باشیم که راضی نیستیم.پس به فرمایید به دفترتان و اونجا کارهاتون رو انجام بدین اینهمه هم برای ما قبض نفرستید.»و بعد هم به ادامه ی کارهایشان  به مغازه رفتند.شهردار که با این وضعیت،عصبانی شده بود،همان شب موقعی که همه ی فروشگاه های شهر تعطیل شد و مغازه دار هاهم به خانه هایشان رسیدند،به سراغ مغازه های شهر رفت و خودش جای همه ی تابلو هارا درست کرد.روز بعد که مغازه دار ها میخواستند به مغازه هایشان بروند،دیدند که تابلوهایشان به یک مغازه ی دیگر وصل شده و تابلوی شغل واقعیشان به بالای مغازه چسبیده است.مغازه دار ها که قاطی کرده بودند،به مغازه های اشتباهی رفتند  ولی به مغازه ای که تابلوهای قبلیشان بود،رفتند و خودشان هم قاطی کرده بودند.!وقتی که مغازه دارها به دفتر شهرداری رفتند و ماجرا را تعریف کردند و دلیلش را هم پرسیدند،شهردار جواب  داد:چون خودم هم قاطی کرده بودم که اگر با مغازه ای کارداشتم،باید به کدام مغازه بروم و کارم را انجام بدهم.الان هم مردم راحت شدند هم من.شما ناراحتید اشکالی نداره.عادت میکنید!»مردم هم که از این ماجرا خوشحال شده بودند،دیگر درست به کارهایشان میرسیدند و مثلاً اگر میخواستند گوشی شان را تعمیر کنند،دیگر نیازی نبود که به میوه فروشی بروند و گوشی شان را زیر هندونه ها خوردِخاکِشیر کنند.ولی مغازه دار ها همچنان قاطی میکردند که باید به کدام فروشگاه برای کارشان بروند!!!!

 

 

 

 

پایان داستان دوازدهم

تا داستان بعدی خدانگهدار

  

داستان سیزدهم:لجبازان

داستان دوازدهم:مغازه های جابه جایی

داستان یازدهم:شهر بی قانون و شهردارش

مغازه ,هم ,ها ,شهر ,های ,ولی ,مغازه دار ,مغازه های ,دار ها ,هم که ,این ماجرا ,مرکز تعمیرات کامپیوتر

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ساخت اپلیکیشن جزوه خاطرات روزانه یک تاجر چشمه باران(farsan ) GAMER GAM WEBLOG ارز دیجیتال سِه‌لَت زمستان زندگی من! اپلیکیشن اندرویددونی دستگاه حضور و غیاب