روزی بود و روزگاری.یک درختی در جنگلی زندگی میکرد که  همیشه تنها بود و کسی پیشش نبود و هم صحبتی غیر از ریشه ی عجیبش اش نداشت!!! این درخت از زمان تولّدش بیکار و تنها بوده واز همان موقع تا الان که 48 سالش شده،همچنان بیکار و تنها مانده است.این روزها و سال ها که اصلاً گل و گیاهی در این جنگل رویش نمیکرد،درخت 48 ساله تصمیم گرفت که تنبلی کند و بخوابد و به ریشه اش هم گفت که هرموقع گیاه جدیدی در جنگل رشد کرد،بیدارم کن؛و بعد هم گرفت و خوابیدگرفت و خوابید!ولی درخت نمیدانست که هرموقع خودش بخوابد،ریشه اش هم به خواب میرود و غیر فعّال میشود ودیگر نمیتواند اورا بیدار کند؛ مگر اینکه خود درخت بیدار شود؛و ریشه ی درخت هم تنبل بازی کرد و  خوابید.ولی در این 48 سال گُل و گیاهان این جنگل کَمین کرده بودند و بایکدیگر قرار گذاشته بودند که هرموقع که درخت پیر و ریشه اش به خواب رفتند،سریع بِرویند و رشد کنند تا که ریشه ی درخت بَد قولی کرده باشد.بعد هم که درخت پیر و ریشه اش به خواب رفتند،گل و گیاهان زیر خاک تا 50 سال پیوسته رشد کردند و هزاران تیلیارد شدند و بعد از پنجاه سال ریشه و درخت پیرِ حالا خانواده دار بیدارشدند و گل و گیاهان هم رشدشان را قطع کردند و دیگر رشد نکردند.وقتی که درخت و ریشه چشمشان را نیمه باز کردند،دیدند که هزاران تیلیارد گل و گیاه جلویشان سبز شده ولی این دو تنبل درخواب عمیق 50 ساله،فرو رفته بودند!.درختِ هم اکنون غیرتنها که خیلی عصبانی شده بود، به ریشه اش گفت:چرا من رو بیدار نکردی؟مگه بهت نگفتم موقعی که فقط یک گیاه یا حتّی نیمه ی یک گیاه اینجا جلوی چشمت رشد کرد منو بیدار کنی؟؟؟من الان چه شکلی این همه اسم رو حفظ کنم؟؟؟؟»بعد هم ریشه ماجرای غیرفعّال شدن همزمان با خودش را تعریف کرد و  گفت:(اوّلا من جلوی چشمم فقط ریشه ی این گل و گیاه ها رو می بیینم و بعد هم بالا رو جنابعالی می بینید نه من.)درخت که از دیدن اینهمه گل وگیاه بی خبر روییده ،تعجّب کرده بود،گفت:شماها کِی رشد کردید اون هم بدون خبر من و ریشه ام؟؟؟؟؟ای وای!!چقدر هم زیادین.من چجوری این همه اسم رو حفظ کنم؟؟؟؟هاااا؟؟»گل وگیاهان هم ریزریز میخندیدند ولی هیچی نگفتند.درخت هم یک نفسی تازه کردو گفت:خُب حالا خودتون رو معرّفی کنید.»بعد هم همه ی هزاران تیلیارد گل وگیاه توی جنگل خودشان را معرفی کردند.درخت هم با تعجب به ریشه اش گفت:من که قاطی کردم تو تونستی این همه اسم رو حفظ کنی؟»ریشه هم درجواب درخت گفت:برای من لازم نیست این همه اسم رو حفظ کنم؛اسم هاشون رو زیرشون نوشتم تا یادم نره!!!»گل هاهم به زیرشان یک نگاه کردند  و دیدند که بله!یک کاغذ به زیرشان چسبیده و اسمشان درج شده است!درخت که از تعجّب قَش کرده بود،گفت:دوباره اسم هاتون رو بگین.قَندم افتاد!!»گل و گیاه ها هم همنیطور تا 5ساعت به جمله ی آخر درخت میخندیدندبعداز5ساعت دوباره گل و گیاهان جنگل خودشان را معرّفی کردند ولی ایندفعه نه اینکه درخت نتوانتست این همه اسم راحفظ کند؛بلکه دیگر از اینهمه شنیدن اسم پشیمان و خسته شده بود و به زیر خاک رفت و ایندفعه به جای اینکه گل و گیاهان جنگل یک درخت ببینند،یک ریشه ی درخت میدیدند.و دیگر درخت به روی خاک جنگل باز نگشت!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

 

 

 

 

پایان داستان هفتم

تا داستان بعدی خدانگهدار

 

داستان سیزدهم:لجبازان

داستان دوازدهم:مغازه های جابه جایی

داستان یازدهم:شهر بی قانون و شهردارش

درخت ,هم ,ریشه ,رو ,ی ,گل ,گل و ,ریشه ی ,ریشه اش ,و گیاهان ,   

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانلود جزوات دانشجوی طراحی سامانه حمایت از خط مشی عمومی در ایران ALI fanaavariA وب سایت طرح توجیهی و بیزینس پلن آماده علم نوین سایه My Bitcoin اموزش ساخت کلیپ برای کامپیوتر ریاضی-علوم کامپیوتر- المپیاد